رایین پسر مهربون مامان و بابارایین پسر مهربون مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

پسر مهربون ما♥

1394

نوروز امسال هم اومد و 13 روز هم تموم شد . رایین عزیزم پسر گلم  این چهارمین نوروزه که داریم باهم جشن میگیریم .عزیزم  تو  دوست داری زودتر بزرگ بشی تا دکتر مغز بشی  ومن  دغدغه فردا و فردا ها ....  عزیز تر از جانم همیشه و همیشه برای تو پسر نازنینم تنها یک آرزو دارم  و اون شاد بودنته. پسرکم عاشق اون خنده هات ژست گرفتنات و مهربونی هاتم اونقدر مهربونی که دلم نمیخواد دعوات کنم اونقدر نازنین هستی که ....   مامان ندا اندازه تمام بی نهایت ها دوستت داره. دوست دارم . مامان ندا     ...
13 فروردين 1394

بدون عنوان

وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...   ...
21 دی 1392

خواب قشنگ

پسر گلم  یکرنگ بمان ...  حتی اگر در دنیایى زندگی می کنی که ...  مردمش براى پررنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند . ...
15 آذر 1392

عکس های جدید از آقا رایین که نجار شده

 اینم عکس های جدید از آقا رایین که نجار شده با وسایل نجاری که خاله فرزانه براش خریده. جوجوی من  اونقدر خنده هات قشنگه اونقدر مهربونی  اونقدر نازی که..... وقتی عصبانی میشی .... وقتی  به چکار کنم میگی چییار کنم .... وقتی بهت میگم شعر ای مهد کودک و بخون و میگی  شعر و تو مهد میخونن فقط ...  وقتی بهت میگم رایین مجسمه شو تا عکس بگیرم و تو زبونتو در مییاری... وقتی من اشک میریزم و تو مییای اشک هام رو پاک میکنیی و میگی گریه نکن بچه های بد گریه میکنن .... دلم میخواد فقط نگات کنم دلم میخواد اونقدر ببوسمت ... دلم میخواد  حتی وقط هایی که خوابی با خود صبح بشینم و نگات کنم....     &nb...
6 آذر 1392

دل نگران

تازگی خیلی وقت کم مییارم . رایین جان از هفته قبل که سرت خورد به میز و دو تا بخیه کوچولو خورد  خیلی  ترسیدم . تازه اون موقع فهمیدم مامانم اون موقعی که من میخوردم زمین چه حالی داشت .خیلی گریه کردم ...... ...
6 آذر 1392

تولد تولد ....... تولدت مبارک

دیشب  تولدم بود خیلی خیلی خوش گذشت   .من آقا رایین 3 ساله که 6آبان رفتم تو چهار سال از همه  ممنونم که اومدن تولدم . تولد خیلی خوبی بود . همه خونه مامان جون بودیم . بابایی برام کیک باب اسفنجی خریده بود  خاله ها هم زحمت کشیدن عمه  هم برام اسباب بازی باب اسفنجی خریده بود،جاتون خیلی خالی بود خونه مامان جونی پر از بادکنک های رنگی بود.     مامانی گفته عکس ها هم فردا .....    ...
10 آبان 1392