رایین پسر مهربون مامان و بابارایین پسر مهربون مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

پسر مهربون ما♥

رایین جون 2 قدم را میره ♥♥♥♥♥

تازگی یا میتونم   دو سه قدم راه برم  خیلی حس قشنگیه  البته هی میخورم زمین و لی دوست دارم مامان جون میگه فکر کنم  رایین جان  تا آخر ماه بتونه  قشنگ راه بره .   تازگی یا پسر خاله مامان اومده اونقدر خوب ویولن میزنه که نگو  منم نگاش میکنم و شروع میکنم به خوندن     ...
17 مرداد 1390

تقدیم به خاله فرزان و خاله نگین عزیزم

تقدیم به خاله فرزان عزیزم و خاله نگین مهربون  که خیلی از من دورن   خاله نگین مهربونم ماما نی خیلی از تو تعریف میکنه و همیشه  مطالب و پیغام های شما رو برام می خونه ،خیلی خیلی ممنونم که مطالب وبلاگم رو می خونی و برام پیغام های زیبا و قشنگ میزاری .امیدوارم یه روزی بتونم ازنزدیک ببینمت.  از طرف رایین   سلام خاله جون جونی خیلی خیلی ممنون که هر روز به وبلاگم سر میزنی و برام پیغام های خوشگل و خوب میزاری و باز هم ممنون که خاطراتی که از مامانی داری بهم میگی ،امیدوارم زودتر ببیان تهران تا ببینمتون. به عمو حمید هم سلام برسون دوست دارم رایین.   دوستون دارم .   ...
17 مرداد 1390

سفر به همدان

تعطیلات بابایی شروع شده بود  مامانی هم از روزنامه 6 روزی مرخصی گرفت و با هم رفتیم همدان  البته به زور مامان جون و عزیز رو هم بردیم. خیلی خوش گذشت .هر چند من یکم بی اشتها شده بودم مامانی گفت شاید سرما خورده باشم به خاطر همین توی روستای   لالجین  رفتیم درمانگاه چقدر دلم برای نینی های اونجا سوخت ،خدا رو شکر کردم که تو شهر خوب که امکاناتش زیاده دارم زندگی می کنم.... خلاصه خانم دکتر روستای لالجین گفت نه گلوم چرک نکرده و سرما هم نخوردم  ....   رفتیم غار علی صدر خیلی خیلی خوب بود ،بابایی  از غار ، آرامگاه بوعلی ،گنجنامه ،و...حسابی عکس گرفت بنده خدا مامان جون همش میگفت من مراقب رایین هستم شما برین  ...
17 مرداد 1390

خانم دکتر مهربون

جمعه عصر احساس کردم حالم خوب نیست . همش از بینیم آب می یومد . شنبه صبح بابا و ماما من وبردن دکتر  قرار بود بریم پیش دکتر جدید آخه آقا دکترم مطبشو عوض کرده  میترسیدم نکنه بد اخلاق باشه نکنه دوسم نداشته باشه نکنه بهم آمپول بده   شنبه مامانی و بابایی بردنم دکتر وای خدای من چه خانم دکتر مهربونی  من و بغل کرد بهم خندید  به مامان بابا بازی های خوب یاد داد تا با من بازی کنن .   تازه بهم شربت خوشمزه داد.تصمیم گرفتم بهش بگم خاله لیدا ...
11 خرداد 1390

بدون عنوان

      90/2/23 توسفره یه چیزی بود همه با غذاشون میخوردن ، هیجان زده شده بودم تا دیدم مامان و مامان جون حواسشون نیست برداشتم و بدون اینکه وقت و تلف کنم  کردم تو دهنم.از طعمش اصلا خوشم نیومد،اصلا مثل شیر مامان و سرلاک خوش طعم نبود ،اما چه کنم که حس فوضولیم گل کرده بود.           ...
30 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

  مامان کوثر واسه مامانم پیغام گذاشته بود که از رایین جانِ قند عسل (البته قند عسل و خودم میگم) عکس زیاد بزار .منم همینجور که لم داده بودم رو مبل و تسبیح مامان جون تو دهنم  بود از ماما خواهش کردم که یه آرشیو درست کنه و بزاره تو وبلاگم .   البته مامان قول داد فردا که از اداره اومد این کارو بکنه ...
27 ارديبهشت 1390

90/2/27- !! انگشت

نمی دونم چرا ولی همه تا میدیدن انگشت پامو میکنم تو دهنم قیافشون یه جوری میشد، از خودم میپرسیدم اخه مگه من کار عجیبی میکنم ؟ به خودم گفتم  از این به بعد دیگه  انگشت پامو نمی خورم نکنه مثل سرلاکی که می خورم  تموم بشه،خیلی جدی تصمیم گرفتم که دیگه.....   یه روز که تازه از حموم در اومده بودم و لپام گلی بود.یه دفه چشم خورد به انگشت پام، تازه انگشت  پامو گرفته بودم و  داشتم نگاش می کردم که از کجا شروع کنم به خوردن که (چشمتون روز بد نبینه)دیدن مامان با یه چیزی تو دستش (که تازه فهمیدم اسمش دوربین عکاسیه!!!!!)بالا سرم وایستاده  اینم مدرک!!!!   ...
27 ارديبهشت 1390