رایین پسر مهربون مامان و بابارایین پسر مهربون مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

پسر مهربون ما♥

شرمنده آقا!!!!!

من شرمنده پسر ناز منگولم شدم اونقدر درگیر کار شدم که وقت نکردم وبلاگشو به روز  کنم البته تقصیر خودشم هست اونقدر شلوغی میکنه که ....  یعنی قشنگ از دیوار راست میره بالا   البته بیشتر  دلم واسه ما مانم میسوزه ....               ...
16 دی 1391

تولد دو سالگی

تولددوسالگیت مبارک   ای روشنی گسترده ، ای زیبایی محض ، ای آسمان بی کران مهربانی،   کلامی می آفرینم تا با تو سخن بگویم، امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت، قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت،سالروز زمینی شدنت مبارک       سلام رایین جان ،امروز  تو دو ساله میشی  عزیزم شاید الان متوجه نباشی این لحظه یا شاید این  روز  چقدر زیباست . عزیزم دو سال پیش 6 آبان مامان ،بابایی ،خاله فرزان و عمه مهرنوش رفتیم بیمارستان و ساعت 9:10 دقیقه صبح  تو وارد دنیای ما شدی  و به زندگی ما نور تازه و رنگ و بوی عشق و ...
6 آبان 1391

بدون عنوان

رایین ماما از اول مهر رفت مهد کودک عزیزکم صبح که صداش میکنم سریع بلند میشه  دلم میسوزه ولی چکار کنم .... خدا رو شکر مهد و بچه ها رو دوست داره  وگرنه  غصه می خوردیم  رایین ماما   ممنونم که همیشه هوای ما رو داری . دوست دارم . کلمات جدید آقا رایین: تخم مرغ: غومو وغومو قا ♥ بستی:باماسین ♥ خاله: حاله ♥ سیب:بیسب♥ عاشقتم جوجو  ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ وای تا تولد 31 روز مونده    نگرانم       ...
11 مهر 1391

روزت مبارک بابایی جونم ♥♥♥

  پشتم به تو گرم است.نمیدانم اگر نبودی زبانم چطور میچرخید,صدایت نزنم! راستش را بخواهی,گاهی حتی وقتی با تو کاری ندارم,برای دل خودم صدایت میزنم,بابا! آنقدر با دستهایت انس گرفته ام که گاهی دلم لک میزند دستانم را بگیری. هر بار دستانم را میگیری خیالم راحت میشود,میدانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی,گم نمیشوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمیکنی...     بابایی عزیزم خسته نباشی شبها که می یای خونه من خوابم ،حواسم هست می ییای آروم منو میبوسی تا مبادا بیدار بشم.وقتی هم مییای و من بیدارم اونقد باهام بازی میکنی  که من دیگه خسته میشم. بابایی میدونم ماما بهم گفته که کارت خیلی سخته ،من و ببخش ...
17 شهريور 1391

آقا رایین در سفر به گرگان ........

7 فروردین عروسی دوست مامان بود که ازدواج کردهو برای همیشه رفت گرگان زندگی کنه. من و مامان و بابایی با هم رفتیم گرگان تا هم بریم عروسی خاله راشین هم از تعطیلات استفاده کنیم . خیلی خوش گذشت  یه شب تو گرگان موندیم بعد رفتیم بندر ترکمن ،بندر گز و بعد اومدیم تهران   ...
20 فروردين 1391

عید امسال بدون مامان جون

   من میگم لحظه سال تحویل هر کسی باید خونه خودش باشه  ولی خوب امسال یه جورایی نشد که ما خونه خودمون باشیم.  از اونجایی که مامان جون حسابی خسته شده بود خودم   به مامانم اصرار کردم که بره ارومیه تا یکم استراحت کنه ولی خیلی  تنهایی  برام سخت بود یه جورایی احساس می کردم غریب و تنها شدم. .... ولی خوش به حال عزیز جون و خاله فرزانه  که امسال عید مهمون دارن  اونم  مامان جون (یعنی مامان من ) و آیدا (دختر خاله من)  خلاصه رفتیم خونه حاج خانم «مامان محمد» دقیقا 10دقیقه به سال تحویل بود که رسیدیم .عمو مهرداد « عمو بزرگه » هم اونجا بود.خلاصه سر سفره مامان...
20 فروردين 1391